تولد پدرم
يازدهم اسفند تولد پدرم بود، ولي نميدونم چرا بابام اصلا حوصله نداشت و به مادرم گفت من حوصله شمع فوت كردن و اين كارها رو ندارم ، سرش خيلي شلوغ شده و همش مشغوله كار ، مادرم هم شيريني خريد و رفتيم خونه مادربزرگم، عمو و زن عمو و فربد عسل هم اونجا بودن، بهمون خيلي خوش گذشت و خوشحال شديم و پدرم هم حوصلهش اومد سرجاش و شاد شده بود، من براي پدر يك كاردستي قشنگ درست كردم كه خيلي ازش خوشش اومد و منو محكم گرفت تو بغلش، داشتم له ميشدم، ولي خوشحال بودم از اينكه پدرم هم خوشحال و سرحال شده.
نویسنده :
نگار و مامان نگار
10:45